کوله ای که باز کرده بودم با یک وقفه ی طولانی بسته شد .
هر بار تو این سیزده سال موقع خداحافظی از عزیز بدترین حالهای دنیامو تجربه کردم . بازم دوباره میبینمش ؟؟؟
ممد موقع خدافظی در گوشم گفت : چقدر قوی هستی تو . هق هق کردم تو بغلش . چقدر این چند تا کلمه حال خوبی بود برای روزی که اونقدر مفتضحانه شروع شده بود . چقدر آدما به این جمله های یهویی نیاز دارن . به قول جرج پترسون که با گریه میگفت چقدر ادمها به همدلی نیاز دارن ...
کیاشا بهتره و سرفه های موذی مداوم رهاش دارن میکنن . دارم میام تا برم وسط کلاف سردرگمی که روزهای پیش روی زندگی جلوم گذاشته . هاااای زندگی من هنوز اینجام !
پ ن: نانا محصولات جیلینگ بلینگ رو برده باغ هنر. امیدوارم نتیجه بگیره تا اعتماد بنفس فروش پیدا کنیم .
پ ن: قطار، کمخوابی، کوپه ی اروم، قهوه فوری، زیگموند فروید ، گرشا و کیاشای خواب ، تصویر کوه و دشت و بیابون ، همه چی خوبه .
بعدا نوشت : رسیدم خونه . چهاردیواری آشنایی که توی شش سال اخیر انقدر ازش دور نمونده بودم ، اروم و باوقار و امن منتظر نشسته بود تا برگردم فقط غبار گرفته . چشمم که به آینه افتاد به خودم خوش امد گفتم .
ماگ کوسه ایم، حموم سفید و آینه بزرگش ، پسرهام ، حموم کردنای سه نفریمون ، گرشا که موهامو شامپو میکنه، دمپایی هام، تختم ، چه صحنه و وسایل آشنا و امیدوار کننده ای یلدا...
برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 54