من زن خوشبختی ام به یقین:
صبح زود است ، خیلی وقت است بیدارم و توی تخت غلت میزنم و هزار جور فکر را با خودم توی تخت جابجا میکنم ، بلاخره از جا بلند میشوم ، پسرها به شکل خنده داری توی هم پیچ خورده اند ، بیصدا میروم نانوایی ...
برای خودم یک صبحانه ی تنهایی آماده میکنم و یک موسیقی فرانسوی ملایم پلی میکنم . فرصت آنرا دارم که به صدای ترد نان و کنجدهای رویش دقت کنم ، امروز را باید یکجور دیگر شروع کنم ، از پنجره کنار آشپزخانه بارقه ی کم جانی از نور روی هواکش خزیده ، زندگی همین است ، همین دلخوشی های ساده ی کوچک ...
همین که رضایت بدهی به همین دلگرمی های اندک ، همینکه جانی بدمی توی روح خسته ات و یک روز دیگر را بچینی روی تلنبارِ روزهای عمرت . ناامیدانه است ولی حقیقت دارد . همین پول خورده های ریز کفِ جیبِ زندگی ات ، تنها سرمایه ی تو برای ادامه اند .
پس مدام دست توی جیبت کن و لمسشان کن و حواست باشد از سوراخ زندگیت توی جوب فراموشی نپرند...
پ ن: آذی رفته قجر و من با پسرها تنهاییم ...
یلدا...برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 95