یکهو وسط این همه پریشانی، امشب افسار دلم را گرفتی توی دستت و تاختی وسط هیاهوی مغز مشوشم هااااااای دخترِ دور.
وسط بیست و چند سالگی و خاطرات کهنه که یکی یکی جان می گرفتند جلوی دیدگانم . وسط آهنگهای سلکت شده . وسط عکسهای توی پارتیشن لب تاپ قرمز. وسط روزهایی که انگار خیلی خوش و شفاف بودند.
مرا انداختی جلوی نگاه عاشقی که تا نیمه شب بالای سرم بیدار نشسته بود . چه ماجرای عجیبی است گذر عمر... انقدر روزهای رفته برایم تازه و زنده بودند که صدای تند هیجان را گوشم می شنید. خیابان سرپرست . تخت طاووس. کافه دریچه.... چه حس نازک غمناکی!
انگار دلم وسط این همه قرنطینه و افسردگی روزها گرم شد به آرامش خاطرات دور . کاش میشد به عقب برگشت و چند ساعتی توی عطر خاطرات گذشته نفس کشید .
پ ن: شازده کوچولو دوستت دارم ببخش اگه این روزها بهم ریخته ام . تو عشق و امید این روزهای تلخی.
یلدا...برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 202