که دخترکی توی این صفحه ها می نوشت که در به در می رفت و اواز چکاوک می خواست
از اون زمان خیلی هم نگذشته
ولی من ... اون دخترک خیلی قدیمی خیلی خوب فهمیدم که عشقی که دنبالش بودم حماقت کودکانه ای بیشتر نبود .
دلبستن به آدمها ، لرزش نگاهها ، هیجان دلها ... همش یه فعل و انفعال روحی بود در منی که تمام دنیام شده بود دنیای احساستم
الان توی آغاز سی و چهارسالگیم تازه دارم می فهمم زندگی خیلی جدی تر و خیلی خشک تر از اون احساسهای دخترانه است
زندگی مثل ریاضیه . یک دو دوتای دقیق می خواد که وسط احساسات رنگ و وارنگ و بی حساب کتاب جاش نمی شه .
زندگی خیلی جدی تر از تخیلیات فانتزی من در مورد صبحها وشبهاو فراغتهاست .
زندگی چرا قبلا اینقدر ساده بودی ؟؟؟
واقعا ساده بودی یا من خیلی دست کم گرفته بودمت ؟؟
حالا که سی و چهار سال از اولین نگاههام می گذره و حدود ده سال از سرگشتی های جوونیم می فهمم که خیلی از روزهامو دلخوشانه به باد دادم
شاید خیلی از روزهامو توی سختی ها و جدیت دوره ی جدید زندگیم هم به باد خواهم داد
هم اون زمان زندگیم برام رنج آور بود هم الان . پس شاید حق با اونی باشه که گفت : خلق الانسان فی کبد ..
یلدا...برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 186