میدانی رفیق ، درخت هم که بودیم با زرد شدن برگها و خشک شدن شاخه ها و دیدن رنگ و روی زرد جنگل ، افسردگی روی شاخمان بود . حالا از قضا زده و بحران میانسالی و پوچی زندگی و موقتی بودن هر گونه دلگرمی و کسالت روحی و ناامیدی از هرچه بخواهد بشود، ریخته رووش . چی ازمان در خواهد آمد از این آوار؟ فرسوده شده ایم رفیق خزان بهمان زده .
کج خلقم و خسته . طعم اتفاقها را باز نمیفهمم و آنقدر گذر زندگی در نظرم تهی است که حتی چیزی به گشادی مرگ هم پرش نخواهد کرد .
پ ن : غبطه میخورم به احوال کیاشا که فکر زندگی برایش اصلا وجود ندارد ، غم و شادیش اش آنقدر لحظه ایست که پایش در چسبناکی هیچکدامشان گیر نمیکند ...
یلدا...برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 43